1 . سيماي جهان و جانداران قبل از تولّد علم جديد
نگاه به سيماي گذشته جهان و جانداران، از سويي ذهن محقّق را به تلاشعلمي انديشمندان در حوزههاي گوناگون علوم در عصر جديد، واقفميسازد و از ديگر سوي، زمينه را براي درك دقيقتر موضوع مورد بحث،آماده مينمايد.
1 ـ 1 . سيماي جهان در نگاه دانشوران
اوّلين پژوهشها و نظريهپردازيهاي عالمانه در خصوص جهان وموجودات آن، به قرنها قبل از ميلادِ حضرت مسيح و حوزههاي علمي يونانباستان باز ميگردد. تلاش براي يافتن مادهالمواد جهان و اشياي آن،سخنگفتن از جهانهاي بيشمار، آغاز حيات، اوضاع كواكب و ستارگان وزمين و مباحثي از اين دست كه در ميان فيلسوفان و انديشمندان يونان باستانرايج بود، همگي حاكي از انديشهورزي و تحقيق عالمانه پژوهشگران آندوران در جهان و موجودات آن ميباشد. گذشت زمان و عبور انسان ازگذرگاه قرنهاي متمادي، نه تنها حس كنجكاوي او را متوقف نساخته، بلكه برعمق پويايي و سرعت آن نيز افزوده است و از همين رهگذر چشم وي را بهزواياي تاريكي از جهان هستي گشوده است.
اگر تاريخ تولّد علم جديد را قرن هفدهم ميلادي و دوره رشد و تكامل آنرا از آن زمان تاكنون بدانيم، مشخصههاي بارز و قابل توجّه دوران قبل ازتولّد علم جديد در غرب، از اين قرار است:
أ . ركود و ثبات ذاتي طبيعت؛ تفكر رايج دوران يونان باستان تا پاياندوران قرون وسطا مبتني بر آن بود كه جهان از طرح و تركيبي جامع و كاملبرخوردار است و در آن هر چيز به جاي خود تعبيه شده و در راستاي هدفمعيّني در حركت است. بر اساس اين انديشه، زمين، مركز ثابتي تصوّر ميشدكه ميان افلاك متحدالمركز آسمان محاط شده و همين امر حاكي از موقعيتممتاز و منحصر به فرد آن بود كه موجودات بسياري را در خود جاي داده بود؛موجوداتي كه هر يك در سلسله مراتب حقيقت از منزلت و مقصوديبرخوردار بودند.
اگر چه متفكران آن عصر، رشد و تحوّل بيروني موجودات و ظهور وبروز قوّهها و قابليتهاي نهان در ذات آنان را در سايه صنع و مشيّت الاهي،امري حتمي ميدانستند، امّا هرگز به تحوّل به معني امروزي آن، يعني پيدايشانواع موجودات در سايه انتخاب طبيعي، معتقد نبودند و اين به آن خاطر بودكه ايشان طبيعت را ذاتاً راكد ميپنداشتند و انواع موجودات طبيعي را بههمينهيأت و شكلكنونيشان، مخلوقات الاهي ميدانستند.
ب . تبيين غايي اشيا، رويدادها و حوادث طبيعت؛ اعتقاد به جهانيكامل، هدفدار و بيبديل، باعث رواج شيوه خاصي در تبيين علمي گشت كه باآنچه در دوران جديد متداول است، بسيار متفاوت ميباشد.
شيوهاي كه عالمان و پژوهشگران علوم طبيعي در تبيين اشياي طبيعت وحوادث و رويدادهاي آن بهكار ميگرفتند، توسّل به علل غايي بود؛ بهاينمعني كه جهان و موجوداتش را مجموعه قانونمندي ميدانستند كه در راهوصول به غايات طبيعي خود در حركت است، از اين رو تبيين اشيا و حوادثجزئي نيز با عطف توجّه بههمان غايات كلّي انجام ميگرفت. اگر سؤال ميشدچرا دانه بلوط رشد ميكند، در پاسخ گفته ميشد: براي آن كه به يك درختبلوط تبديل شود. در پاسخ به اين سؤال كه چرا باران ميبارد، گفته ميشد:براي آن كه نباتات سيراب شوند. كاملاً روشن است كه در اين نحوه تبيين،تنها غايات و تمايلات ذاتي اشيا، مورد نظر بودند و علل و عوامل بيروني يااستعداد و قوّه دروني اشيا كه موجب پيدايش حالت يا رويدادي جديدميشدند، بهكلّي از نظرها پنهان ميماندند.
اين سخن بدان معنا نيست كه در علوم يونان باستان يا دوران قرون وسطا،مشاهده و تجربه جايي نداشت؛ بلكه بهاين معناست كه تبيين غايي اشيا تا آنحد رايج بود كه هرگز جاي خود را به نظريههايي كه بتوان با تجربههاي بيشتر،امتحانشان كرد، نميداد.
ج . انسان مركز و محور عالم خلقت؛ قرار گرفتن انسان در زمين كه درانديشه آن روزگار فلك مركزي ثابت، به حساب ميآمد، نشان دهنده موقعيتممتاز او بود. در اين تفكّر، انسان هدف عالي آفرينش تلقي ميشد و همهطبيعت و موجودات ريز و درشت هستي طفيل وجود او بودند و براي خدمتبه او و برآوردن آمال و اهدافش، پا به عرصه وجود گذاشته بودند. هدف انساننيز پيوستن به خداوند از طريق انجام اعمالي اختياري و مطابق با اراده و فرمانالاهي بود و البته با بهرهگيري از اسباب و وسائطي كه براي اين كار در اختيارانسان قرار داده شده بود. در اين نظرگاه، از آن جهت كه انسان هدف عاليآفرينش بود و همه طبيعت تابع و طفيلي وجود او تلقّي ميشد، هر چيز ديگر بانقش مهم و غايت نهايي انسان سنجيده ميشد.
اين بود تصويري موجز از جهان، انسان و ساير موجوداتش كه برحوزههاي علمي يونان باستان تا پايان قرون وسطا و عصر تولّد علم جديد درغرب، حاكم بود.
2 ـ 1 . نظريه ثبات انواع
تصوير آنچناني جهان و موجودات آن، بهاضافه نظريههاي شايعِزمينشناسي كه تا سال 1830 ميلادي مبتني بر كاتاستروفيسم بود،نميتوانست نتيجهاي جز اعتقاد به ثبات صور زيستي موجودات زنده، در پيداشته باشد. مطابق با كاتاستروفيسم، در فواصلي از تاريخ زمين همهموجودات زنده بر اثر بليهاي ناگهاني مانند سيل، طوفان يا زلزله از ميانرفتهاند و موجوداتي كاملاً متفاوت، به جاي آنها ظهور كردهاند! آخرينبليه بزرگي كه موجب نابودي همه موجودات زمين شده، طوفان نوح بودهاست. پس از آن خداوند موجودات جديدي را آفريده و آن موجودات باهمان شكل و تنوّع اوّليه به زاد و ولد پرداختهاند و هيچ تغييري نيز در صورتو نوع آنها بهوجود نيامده است.
اعتقاد به ثبات انواع كه روزگاري طولاني بر تفكّر بشر غالب بود، علاوه برآنكه با تصوير باستاني و قرون وسطايي از جهان و همچنين با نظريههايزمينشناختي رايج آن عصر، بهطور كامل تطبيق ميكرد، چندين مؤيّد نيزدرپيداشت كه اين نظريه را فوق هر گونه چون و چرا قرار داده بود.
اوّلين مؤيّد نظريه ثبات انواع، تعليمات كتاب مقدّس بود. بر طبق آياتاين كتاب، انواع موجودات توسط خداوند و به همين صورت كنونيشانآفريده شدهاند. مؤيّد ديگر اين نظريه، آموزههاي فلسفي ارسطو بود كه هرموجودي را تجسّم صور ازلي يا ماهيات ثابته ميدانست! مشاهدات عيني زادو ولد جانداران توسط انسان نيز خود حكايت از ثباتانواع داشت؛ چرا كه ازروزي كه بشر با توجّه و دقت در طبيعت نگريست، چيزي جز تولّد موجودزنده از والدين مشابه خود، نديده بود.
چنين تصويري از جهان، با ديدگاه زمينشناختي رايج آن عصر، به همراهاين مؤيّدات، موجب به وجود آمدن اعتقاد عمومي به ثبات و تغييرناپذيريشكل و صورت انواع موجودات زنده جهان شده بود. اين اعتقاد، تا دورهتولّد علم جديد بر تفكّر انديشمندان و عامه مردم غالب بوده است.
3 ـ 1 . ديدگاه ديگري كه بهكلّي مورد غفلت قرار گرفته بود
اگر چه انديشه غالب، در خصوص موجودات زنده تا قرن نوزدهمميلادي، مبتني بر نظريه ثبات انواع بوده، ليكن اين سخن هرگز به آن معنينيست كه ميان انديشمندان قرون گذشته، هيچ نظريه مخالفي وجود نداشتهاست. تاريخ علوم و انديشههاي بشري، حاكي از آن است كه نظريه تكاملتدريجي انواع، هم مورد اعتقاد بعضي از فيلسوفان يونان باستان و هم موردقبول برخي دانشمندان تجربي پيش از داروين بوده است. آناكسيمندر(610 ـ 547 ق .م) يكي از فيلسوفان يونان باستان است كه ميتوان وي رااوّلين پيشگام طرح نظريه تكامل تدريجي موجودات زنده دانست.«آناكسيمندر حدس هوشمندانهاي درباره انسان زده است.... وي ميگويد كهدر آغاز انسان از نوع ديگري از حيوانات متولّد شده است».
در عصر جديد و قبل از داروين، متفكّران و دانشمندان طبيعيدان ديگرينيز وجود داشتند كه به سختي به نظريه تكامل معتقد بودند و در اثبات آنكوشيدند. برجستهترين آنها جِين دِلامارك (1829 ـ 1744)، طبيعيدانفرانسوي است كه نظريهاش در باب تكامل تدريجي موجودات زنده، تقريباًمشابه ديدگاه داروين است. دكتر اسموس داروين (پدربزرگ داروين) وبوفون (1707 ـ 1788)، طبيعيدان فرانسوي و نويسنده كتاب 44 جلديتاريخ طبيعي نيز پيش از داروين، معتقد به تكامل تدريجي موجودات زندهبودهاند. گرچه اين نظريه، هرگز تا زمان داروين به عنوان نظريهاي علمي موردتوجّه جدّي حوزههاي علوم تجربي قرار نگرفت، امّا پس از آنكه اين ديدگاه،توسط داروين مطرح گرديد، تحوّلي در حوزههاي علوم تجربي و حتّي سايررشتههاي علوم، پديد آورد كه قابل توجّه است. اين ادبار دراز مدت و ايناقبال جدّي را ميتوان بهطور عمده معلول سه دليل دانست.
دليل يكم: تعصّب فكري حاكم بر حوزه زيستشناسي
تعصّب و جمود فكري يا به عبارت ديگر وراي چون و چرا قرار گرفتنيك انديشه، در ميان جامعه علمي غرب مانع پذيرش يا حتّي مورد بحث قرارگرفتن هر گونه نظريه مخالفي است و اين امر اختصاص به رشته خاصي ازعلوم ندارد. يكي از ادلّه بيتوجّهي به نظريه تكامل قبل از داروين نيز،حاكميت نظريه ثبات انواع و تعصّب فكري زيست شناسان نسبت به اين نظريهبوده است. ايان باربور، در مورد بيتوجّهي به آراي لامارك به همين دليلاشاره نموده، ميگويد:
آراي لامارك در زمان حياتش طرفداران معدودي يافت. طرفداران ثباتانواع پيروز شدند و اين بيشتر ناشي از تحجّر و تعصّب فكري خودزيستشناسان بود، تا علمستيزي كليسا.
دليل دوم: تلاش فراوان داروين
اگر چه آنچه داروين در خصوص تكامل تدريجي موجودات مطرحكرده است، با آنچه پيشينيان او گفتهاند، يكي است، امّا حقيقت اين است كهتلاش علمي اين دانشمند طبيعيدان، در نوع خود بينظير ميباشد. همين امر،بهاضافه استواري او، دانشمندان تجربي معاصر وي را متقاعد ساخت تا نظريهتكامل را مورد مطالعه و دقت قرار دهند و پس از آن، صاحبان فكر و انديشه،در حوزههاي علمي ديگر نيز با دقت به مطالعه و بررسي نتيجه كار اوپرداختند.
دليل سوم: اغراض ديني، اجتماعي و سياسي
بررسي پيامدهاي گوناگون نظريه تكامل در غرب، از زمان داروين تاكنون، هر ذهن كاوشگري را به اين موضوع واقف ميكند كه در رواج ومقبوليت عمومي نظريه تكامل، علاوه بر اغراض علمي و جستوجوي طرحواقعي خلقت، اغراض اجتماعي، ديني و سياسي هم دخيل بودهاند. برخي ازكساني كه در زمينه نظريه تكامل به تأليف مقاله يا كتابي پرداختهاند، به دنبالتبيين علمي موضوع و كشف حقيقت نبودهاند، بلكه بيشتر براي بهرهبردارياعتقادي، سياسي يا اجتماعي و بهكرسي نشاندن ديدگاه خود در اين زمينه، بهتأليف كتاب پرداختهاند. اموري از اين دست، نقش مهمي در رواج عمومينظريه تكامل پس از داروين داشته است.
2 . داروين و طرح نظريه تكامل زيستي موجودات زنده
چارلز داروين، دانشمند طبيعيدان انگليسي، پس از تحقيق ونمونهبرداري گسترده از گياهان و جانوران و بيست و سه سال كار مداومعلمي، سرانجام در روز 24 اكتبر 1859 ميلادي، ديدگاه خود را درخصوص تكامل تدريجي موجودات زنده، در كتابي تحت عنوان بنيادانواع به عالمان و پژوهشگران عصر خويش عرضه كرد. انتشار همين كتاببود كه در اثر عواملي چند كه پارهاي از آنها را پيشتر آورديم، تحوّلاتي رادر بيشتر رشتههاي علوم بهوجود آورد؛ نظريه ثبات انواع را متزلزل ساختو متولّيان دين را در مغرب زمين، به واكنش واداشت. تلاش علمي داروين كهدر اين كتاب انعكاس يافته، تلفيقي از مشاهدات مكرر و بيان نظريه تكاملتدريجي است كه ما گزارش كار و اصول نظريه او را جهت اطلاع بيشتر وشفافيت ذهن خوانندگان گرامي، بهاختصار ميآوريم.
1 ـ 2 . اصول نظريه داروين
داروين، نظريه تكامل تدريجي موجودات زنده را براي توجيه پيدايش،رشد و شكلگيري همه انواع موجودات زنده جهان، كافي ميداند وازهمينرو تلاش ميكند تا اين ديدگاه را با روشي علمي و در قالبي دقيق وگويا تبيين نمايد. به عقيده داروين فرآيندي كه طي آن انواع موجودات زنده،پا به عرصه وجود گذاشتهاند، «انتخاب طبيعي» نام دارد. «انتخاب طبيعي
در واقع پايه و اساس نظريه داروين است». همه تلاش او در كتاب بنيادانواع بر تبيين دقيق و رفع ابهامات آن متمركز ميباشد. داروين معتقد است انتخابطبيعي كه به ايجاد انواع جديد موجودات، منتهي ميشود، مبتني بر سه اصل است:
اصل يكم: تنازع بقا
تحقيقات گسترده و نمونهبرداريهاي داروين از موجودات زنده، ذهن اورا متوجّه پيدايش تغييراتي كوچك و تصادفي، در ميان افراد نوع واحدي ازجانداران كرده بود. از سوي ديگر او بهعينه شاهد بود كه وسايل امرار معاش وتغذيه جانداراني كه به كندي رشد ميكنند، بهراحتي پاسخگوي نياز جاندارانيكه از رشدي شتابنده و تصاعدي برخوردارند، ميباشد. اين امور، معمّايپيچيدهاي را در ذهن داروين به وجود آورده بود. او سرانجام پس از مطالعهآثار اقتصاددان انگليسي، رابرت مالتوس،بهراز معماي بزرگ خود دستيافت و اصل «تنازع بقا و كشمكش براي زندگي» را به عنوان يكي از اصولنظريه خود برگزيد. داروين با بهرهگيري از همين اصل، بهاضافه مشاهداتخود در خصوص تغييرپذيري جانداران، بهاين نتيجه رسيد كه در تنازع دائميجانداران براي زندگي، آن دسته از جانداراني كه از تغييرات مطلوب و مفيدبرخوردار شدهاند، ميتوانند جان سالم به در برند و در نتيجه، دسته ديگري كهفاقد چنين تغييرات مفيدي بودهاند، به اجبار راه زوال و نيستي را در پيشميگيرند. اين امر از يكسو به پيدايش انواع جديد منتهي ميشود و از سويديگر، تعادل بين جانداران و منابع امرار معاش آنان را برقرار ميكند. دارويناين حقيقت را اينگونه شرح ميدهد:
من از ديرباز با علاقه بسيار به مسأله تنازع بقا كه همه جا جاري و سارياست، توجّه ميكردم، بر اثر مشاهده مديد، عادات جانوران و گياهان، ناگهاناين فكر به خاطرم رسيد كه تحت چنين شرايطي، تغييرات مطلوب محفوظميماند و تغييرات نامطلوب از بين ميرود. نتيجه اين سير، پيدايش انواعجديد است. سرانجام در اين جا به نظريهاي دست يافته بودم كه بتوانم كارمرا با آن پيش ببرم.
بخش نسبتاً بزرگي از كتاب بنياد انواع به توضيح و تبيين اين اصل اساسينظريه تكامل اختصاص يافته است. در همين بخش، داروين به بهرهگيري خوداز آراي مالتوس تصريح نموده و ميگويد:
اين است قانون مالتوس كه نسبت به عالم حيوان و نبات عميقانه ثابتنموده است.
اصل دوم: بقاي اصلح
تنازع بقا بهطور طبيعي دو نتيجه در پي دارد؛ اوّلين نتيجه آن، انقراض ونابودي موجودي است كه فاقد هر گونه صفت يا تغيير مفيدي بوده است ونتيجه ديگر، بقا و ادامه حيات موجود واجد صفت يا تغيير مفيد ميباشد.داروين اين اصل را اينگونه بيان نموده است:
ما بايد يقين كنيم كه پديد آمدن هرگونه تغييري كه براي افراد يك نوعكمترين زيان را در برداشته باشد، ناچاراً و اجباراً در نهايت آنها را بهنابودي و انقراض ميكشاند من پديد آمدن اين تغييرات را كه براي بقا مساعدو مناسبتر و نابودي آنها كه زيان بخشترند رخ داده است، من «انتخابطبيعي» يا «بقاي اصلح» ناميدهام.
داروين معتقد است بروز تغييرات جزئي در افراد نوع واحد و بهدنبال آنتنازع بقا، در نسلهاي متوالي و در طول قرنهاي پيدرپي به پيدايش انواعجديد ميانجامد.
اصل سوم: وراثت صفات اكتسابي
داروين براي تكميل نظريه خود، به قانون وراثت صفات و تغييراتاكتسابي متوسل شده است. وي معتقد است تغييرات و صفات كوچكي كهبهطور تصادفي يا تحت تأثير عواملي چند، در بعضي افراد نوعي واحد،ظاهر ميشوند، به پيروزي آن افراد در تنازع بقا، ياري ميرسانند.اينتغييرات، به حكم قانون وراثت به اعقاب و نسلهاي بعدي منتقل ميشوندو در نتيجه بهعنوان صفات موروثي باقي ميمانند. نسلهاي بعد نيز همين روندرا در پيش ميگيرند؛ يعني هر گونه تغيير جديدي در افراد آن نسل، ابتداموجب پيروزي همان افراد در تنازع بقا ميشود و در وهله دوم، بر اساسقانون وراثت، به نسلهاي بعدي منتقل ميشود.
داروين اصل سوم نظريه خود را اينگونه بيان ميكند:
اگر تغييرات فايده بخش يك موجود آلي گاهي ظاهر گردد و يقيناً افرادي كهآن تغييرات بر آنها روي داده، بهترين فرصت را براي غلبه در تنازع بقاخواهند داشت. سپس بهمناسبت اصل نيرومند وراثت، اين افراد تولّداتي ازخود باقي ميگذارند كه داراي همان خصايص و صفات آنها باشد و من اينقانوني كه عبارت از حفظ بهوسيله تغييرات مفيد يا بقاي اصلح و شايستهتراست به اصطلاح «انتخاب طبيعي» خواندهام.
تكامل
انتخاب طبيعي كه اصول سه گانه آن را بهاختصار آورديم، نتيجهاي جزتكامل تدريجي موجودات زنده در پي نخواهد داشت. منظور از تكاملتدريجي، شكلگيري و پيدايش انواع جديد موجودات در طي ميليونها سالميباشد. داروين، خود اين نتيجهگيري را بدين صورت بيان كرده است:
انتخاب طبيعي، با حفظ كردن و روي هم انباشتن تدريجي تغييراتي كه برايزندگي هر جاندار مفيدند، در آن مؤثر ميشود. نتيجه غايي اين انتخاب آناست كه هر جاندار بيش از پيش با شرايط محيط زندگي سازگار ميشود. اينتكميل دايمي بايد قسمت اعظم موجودات زندهاي را كه روي زمينپراكندهاند، بهسمت كمال تدريجي سوق داده باشد.
2 ـ 2 . انسان محصول تكامل
داروين در كتاب بنياد انواع، هيچ سخني از تكامل نوع انسان به مياننياورده بود؛ ليكن دوازده سال بعد از آن، يعني در سال 1871 با انتشار كتابتبار انسان، با بهرهگيري از فرآيند انتخاب طبيعي، پيدايش نوع انسان را نيزهمانند ساير انواع جانداران، معلول بروز تغييرات جزئي، تنازع بقا و وراثتصفات اكتسابي، در طول ساليان متمادي دانست. قسمتي از عبارتهايداروين در كتاب تبار انسان از اين قرار است:
نتيجه اصلي كه در اين كتاب ]تبار انسان[ بدان رسيدهايم و در حال حاضرمورد قبول بسياري از طبيعيدانهايي است كه صلاحيت داوري دارند، ايناست كه آدمي از بعضي حيوانات كه سازمان عالي كمتري داشتهاند، اشتقاقيافته است. پايههاي اين نتيجهگيري هيچ گاه نخواهد لرزيد، زيرا شباهتفراوان آدمي و حيوانات پست از نظر رشد جنيني و نيز بسياري جهاتساختماني و سرشتي، بسيار مهم و ناچيز ـ اعضاي تحليلرفته آدمي وبازگشتهاي غيرعادي خصوصيات جسمي كه گاه آدمي بدان محكوم استـواقعيتهايي هستند كه انكارناپذيرند.
انتشار كتاب تبار انسان كه مقام قدسي انسان را به سطح ساير جاندارانتنزّل داده بود، چالشهايي را پيرامون نظريه تكامل در ميان حوزههاي كلامياز يكسو و حوزههاي تجربي از سوي ديگر پديد آورد. البته نزاعهايموجود، تنها در اين مسأله خلاصه نميشد، بلكه مسائل ديگري نيز كه ميداننزاع و كشمكش بودند، وجود داشته است. ما تلاش خواهيم كرد در بحثهايآينده، ابعاد گوناگون اين نزاع را به اختصار ذكر نموده، خوانندگان را برايمطالعه تفصيلي، به منابع مربوطه ارجاع دهيم.
3 ـ 2 . پارهاي از نارساييهاي علمي نظريه تكامل
تئوري تكامل داروين كه بر سه پايه تنازع بقا، بقاي اصلح و وراثت صفاتاكتسابي استوار است، به قياس منطقياي شباهت دارد كه هر گاه يكي ازمقدمات آن فاقد شرايط انتاج باشد، آن قياس، عقيم و به كلّي فاقد نتيجهخواهد بود.
اصول سه گانه نظريه تكامل، هم در زمان حيات داروين و هم پس از او،توسط بسياري از دانشمندان، مورد چون و چرا و ايراد قرار گرفته است.درزير به بيان پارهاي از آنها ميپردازيم.
اوّلين نارسايي: صفات و تغييرات اكتسابي، موروثي نيستند. با كشف قانونوراثت توسط دانشمند و كشيش گمنام، گرگور مندل اين حقيقت آشكار شدكه تنها آن سلسله از صفات و تغييرات از والدين به فرزندان به ارث ميرسندكه در سلولهاي جنسي والدين وجود داشته باشند كه آنها نيز به نوبه خودآناوصاف را از والدينشان به ارث بردهاند. طبق قانون وراثت، صفات وتغييراتي كه در طول حيات موجود زنده، بهطور عارضي و اكتسابي به دستآمدهاند، هرگز به فرزندان منتقل نخواهند شد. «واقع امر اين است كه شناختنماهيت مكانيسم وراثت، بزرگترين نقطه ضعف تئوري داروين است».
كشف قانون وراثت، نظريه داروين را براي بسياري از طرفداران آن، بامشكل جدّي روبهرو ساخت.
دومين نارسايي: تنازع بقا، امري كلّي و دائمي نيست. پيدايش صفات وتغييرات جديد كه به عقيده داروين، جانداران را در تنازع بقا ياري ميدهد وبه بقاي اصلح ميانجامد، به دو شكل قابل تصوّر است.
أ . پيدايش صفات و تغييرات جزئي و ناچيز
اينگونه صفات چندان مؤثر نيستند كه بتوانند در تنازع بقا، موجود زنده راياري دهند و موجب تداوم حيات و بقاي جاندار گردند.
ب . پيدايش صفات و تغييرات بزرگ و بارز
گرچه پيدايش اينگونه صفات مشكوك و مورد ترديد جدّي است و خودِداروين نيز متذكر آنها نشده است، امّا حتّي با فرض آن كه به لحاظ علميمورد تأييد واقع شوند، توزيعشان در ميان جانداران بهنحوي نيست كه يكموجود، واجد همه صفات مفيد و موجود ديگر فاقد همه آنها باشد، بلكه دركنار صفات مفيد، صفات غير مفيد و به عبارت ديگر نواقصي وجود دارد كهنياز متقابل بسياري از موجودات به يكديگر و در نتيجه «همزيستيمسالمتآميز، براي بقا» را موجب ميگردد.
مهمترين نقطه ضعف داروين در اهميت فوقالعادهاي است كه براي تنازع بقاقائل است. او متوجّه نشده بود كه روابط موجودات زنده تنها مشتمل برجنگ و جدال نيست، بلكه اَشكال گوناگون كمك و پشتيباني متقابل هم بينآنها وجود دارد، تنها تنازع بقا را ديدن، خطاست. فقط در عالم گياهاناست كه پشتيباني متقابل ملاحظه نميشود. اشتباه ديگر داروين جانبداري ازدكتر مالتوس است.
سومين نارسايي: بقاي اصلح و نابودي غير اصلح، كلّيت ندارد.
نتيجهاي كه داروين از انتخاب طبيعي ميگيرد، اين است كه در طول زمانانواعي از موجودات كه داراي بهترين و كاملترين صفاتند، شكل ميگيرند وانواع ناقص بهتدريج از صحنه حيات منقرض ميگردند. اين مطلب نيز بهشكلقضيهاي كلّيه مورد قبول نيست، زيرا لازمه آن، اين است كه امروز در زمينغير از نوع انسان كه در بالاترين مرتبه تكامل است و واجد بهترين و مفيدترينصفات و تغييرات، يعني قدرت تفكّر و تعقّل است، از وجود انواع ديگرموجودات كه فاقد كمترين صفات مفيدند، خبري نباشد. در صورتي كه ماشاهد حضور ابتداييترين موجودات، تا كاملترين آنها بر صفحه زمينهستيم.
داروين، خود نيز متوجّه اين اِشكال شده، امّا جواب روشن و شفافي برايآن پيدا نكرده است. وي ميگويد:
ميتوان از خود پرسيد كه اگر همه موجودات زنده تمايل به ترقي و رسيدن بهدرجات عاليه را دارند، چگونه ممكن است كه گروهي از جانداران و گياهانپست هنوز زنده بمانند و چرا جانداران تكامليافته، آنها را از ميدان به درنكردهاند؟ لامارك كه براي موجودات زنده تمايلي فطريِ به طرف كمالتصوّر ميكرد، به نظر ميرسد اين اِشكال را به درستي درك كرده بود وروي همين اصل اعتقاد داشت كه جانوران و گياهان سادهاي دائماً به طورخلقالساعه پا به عرصه وجود ميگذارند. ولي هنوز هم علم نتوانسته استاين فرض، يعني آفرينش خلقالساعه را بهثبوت رساند. شايد در آتيه موفقگردد.
از سوي ديگر انقراض انواعي از جانداران عظيمالجثه كه كاوشهايزمينشناسي، زندگي آنها بر روي زمين را در دوران طولانياي از روزگارگذشته تأييد ميكنند، بهوسيله اصل تنازع بقا و بقاي اصلح، قابل توجيه نيست.
چهارمين نارسايي: پيدايش اعضاي پيچيده جانداران بهوسيله نظريهتكامل قابل توجيه نيست.
پارهاي از اعضا و جوارح موجودات زنده، چنان پيچيده و داراي اجزايمتعدد و مرتبطي است كه هر گاه همه آن اجزا بالفعل موجود باشند و بهوظيفهخود درست عمل نمايند، آن عضو بهحال موجود زنده مفيد است و الاّ با نقصجزء كوچكي، اجزاي آن عضو، ناقص و فاقد كارايي مفيد خواهند بود.دستگاه چشم، دستگاه گردش خون، دستگاه گوارش و... از جمله هميناعضاي پيچيده ميباشند. حال فرض كنيد برطبق ديدگاه داروين، در فردي ازافرادِ نوعي از انواع جانداران، جزئي از اجزاي متعدد دستگاه چشم پديد آيد،اين جزء به تنهايي هيچ فايدهاي بهحال فرد واجد آن، نخواهد داشت. زيرادستگاه چشم از اجزاي متعددي تشكيل شده است كه اگر همه آن اجزا،يكجا جمع شوند، چشم ميتواند وظيفه خود را انجام دهد و الاّ وجود وعدم وجود جزئي واحد، براي موجود زنده مساوي است.
انتخاب طبيعي كه به اعتقاد داروين، در طول زمان، اوصاف مفيد را جمعميكند و به پيدايش انواع جديد ميانجامد، تنها از عهده توجيه پيدايشاجزايي بر ميآيد كه وجودشان به تنهايي و بدون وابستگي به اجزاي ديگر،بهحال موجود زنده مفيد باشند. ليكن اجزايي كه به طور انفرادي فايدهاي برايموجود زنده ندارند و تنها با مجموعهاي از آنها، عضو مفيدي ظهور ميكند،بهوسيله انتخاب طبيعي قابل توجيه نميباشند.
اشكالاتي كه به اختصار ذكر گرديد و اشكالات ديگري كه ذكر آنهافرصتي ديگر ميطلبد، حاصل بررسي دقيق و نگاه نقّادانه پژوهشگراني استكه از دوران حيات و پس از مرگ داروين تا كنون، نظريه تكامل را موردمطالعه قرار دادهاند. بررسي چنين نارساييهايي به پديدار شدن نظرياتجديدي درباره تكامل انجاميده است كه تا حد زيادي با نظريه داروين تفاوتدارند. مطالعه و بررسي مجموعه اين نظريهها، ما را به اين حقيقت نزديكميكند كه «تكامل» و نظريهپردازيِ پيرامون آن، هرچند با اقبال زيادي مواجهشده است، امّا با اِشكالهاي متعددي نيز روبهروست.
نویـســنده :ابراهيــــم كـلانتــــري کپی: یاران ایـــرانی
نظرات شما عزیزان: